بازاندیشی یک مداخله، افغانستان در خاطرات و اعترافات نویسندگان شوروی

تجاوز نظامی اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان در دسامبر ۱۹۷۹ از جمله رویدادهایی است که نه‌ تنها تاریخ معاصر افغانستان، بلکه سرنوشت خود شوروی و موازنه قدرت در دوران جنگ سرد را به ‌طور عمیق تحت تأثیر قرار داد. این مداخله که در روایت رسمی مسکو به ‌عنوان «کمک برادرانه» و پاسخی مشروع به درخواست دولت وقت افغانستان معرفی می‌ شد، در عمل به یکی از طولانی ‌ترین و پرهزینه ‌ترین جنگ‌ های شوروی بدل شد، جنگی که پیامدهای آن سال ‌ها پس از خروج ارتش سرخ نیز ادامه یافت. با فروپاشی شوروی و گشایش نسبی آرشیوها، بسیاری از نویسندگان و تحلیلگران روسی و خارجی کوشیدند این رویداد را نه از منظر تبلیغات جنگ سرد، بلکه بر پایه اسناد، خاطرات و تجربه ‌های میدانی بازخوانی کنند. نتیجه این بازاندیشی، شکل‌گیری روایتی انتقادی بود که تجاوز به افغانستان را خطایی استراتژیک، سیاسی و اخلاقی می ‌دانست؛ روایتی که اهمیت آن در این نکته نهفته است که از درون خود ساختار شوروی برآمده است.

این نوشتار، با تکیه بر آثار و دیدگاه ‌های الکساندر لیافسکی (نظامی پیشین ارتش اتحاد جماهیر شوروی / از آثار وی می توان به کتاب “تراژدی و دلاوری افغانستان 1995” اشاره کرد)، آناتولی چرنیایف (عضو ارشد کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی / از آثار وی می توان به کتاب “شش سال با گورباچف 1993” اشاره کرد)، الکسی آرباتوف (تحلیلگر امنیت بین الملل / از آثار وی می توان به کتاب “کنترل تسلیحات 2002” اشاره کرد) به بررسی و نقد تجاوز شوروی به افغانستان می ‌پردازد و نشان می ‌دهد که چگونه این اقدام از درون نظام شوروی نیز به ‌عنوان یک خطای راهبردی، سیاسی و اخلاقی مورد انتقاد قرار گرفته است.

آناتولی چرنیایف، از چهره‌ های کلیدی این بازاندیشی، در خاطرات و یادداشت ‌های خود بارها به فضای تصمیم‌گیری در رأس قدرت شوروی اشاره می ‌کند. او نشان می ‌دهد که تصمیم ورود به افغانستان نه حاصل یک تحلیل دقیق از جامعه، تاریخ و سیاست این کشور، بلکه نتیجه ترکیبی از ترس، سوء ‌ظن و ذهنیت جنگ سرد رهبران شوروی بود. در نگاه چرنیایف، افغانستان بیش از آن که به ‌عنوان کشوری با ساختارهای پیچیده قومی، قبیله ‌ای و مذهبی دیده شود، به یک نقطه استراتژیک در شطرنج رقابت با غرب تقلیل یافته بود. رهبران دوران برژنف بیم آن داشتند که سقوط دولت کمونیستی کابل به گسترش نفوذ ایالات متحده یا اوج گیری اسلام سیاسی در مرزهای جنوبی شوروی بینجامد. این ترس‌ ها، بدون آن ‌که با ارزیابی واقع ‌بینانه توان ارتش سرخ یا پیامدهای اجتماعی و سیاسی مداخله همراه باشد، به تصمیمی شتاب ‌زده انجامید که بعدها هزینه‌ های آن آشکار شد. چرنیایف تأکید می‌ کند که این مداخله از همان ابتدا فاقد مشروعیت اخلاقی بود و به ‌تدریج اعتبار بین ‌المللی شوروی را فرسایش داد.

از منظر نظامی، الکساندر لیافسکی تصویری به ‌مراتب تلخ ‌تر ارائه می ‌دهد. او که خود از افسران ارشد ارتش شوروی بوده و بعدها به تاریخ ‌نگاری نظامی روی آورده است، در اثر معروفش جنگ افغانستان را نمونه ‌ای آشکار از ناهماهنگی میان دکترین نظامی و واقعیت میدان نبرد می ‌داند. به ‌زعم لیافسکی، ارتش سرخ برای نبردهای کلاسیک در دشت ‌های اروپا و رویارویی مستقیم با ارتش ‌های منظم آموزش دیده بود، نه برای جنگ چریکی در کوهستان ‌ها و روستاهای پراکنده افغانستان. فرماندهان شوروی با تصور این ‌که تصرف شهرها و مراکز اداری به معنای کنترل کشور است، از نقش تعیین‌ کننده شبکه‌ های محلی، قبایل و ساختارهای سنتی غافل ماندند. این سوء‌ برداشت سبب شد که ارتش شوروی، علی ‌رغم برتری تسلیحاتی، در برابر گروه‌ های مقاومت انعطاف ‌پذیر و پراکنده دچار فرسایش شود. لیافسکی این جنگ را «تراژدی دوگانه» می ‌نامد: تراژدی برای مردم افغانستان که قربانی ویرانی، آوارگی و خشونت شدند و تراژدی برای سربازان شوروی که در جنگی بی ‌هدف و فرسایشی جان باختند یا با آسیب‌ های روانی بازگشتند. از نگاه او، مداخله شوروی نه‌ تنها ثبات نیاورد، بلکه مقاومت را مشروع‌ تر و گسترده ‌تر کرد.

الکسی آرباتوف، پژوهشگر برجسته امنیت بین‌ الملل، این جنگ را در چارچوب مفهومی گسترده ‌تر تحلیل می ‌کند. او افغانستان را نمونه ‌ای کلاسیک از «سندروم امپراتوری» می ‌داند؛ وضعیتی که در آن قدرت ‌های بزرگ، به ‌ویژه در مراحل پایانی عمر خود، بیش از آن‌ که بر واقعیت ‌های عینی تمرکز کنند، اسیر ذهنیت حفظ پرستیژ و نمایش قدرت می ‌شوند.

از نگاه آرباتوف، رهبران شوروی تصور می ‌کردند عدم مداخله یا عقب ‌نشینی از افغانستان نشانه ضعف است و می‌ تواند دومینویی از عقب ‌نشینی‌ ها را در پی داشته باشد. این ذهنیت، آنان را به تصمیمی سوق داد که هزینه ‌های اقتصادی، نظامی و سیاسی آن به ‌مراتب سنگین ‌تر از هر منفعت احتمالی بود. آرباتوف تأکید می ‌کند که افغانستان پیش از مداخله تهدیدی واقعی برای امنیت شوروی محسوب نمی‌ شد، اما ورود ارتش سرخ این کشور را به میدان رقابت قدرت ‌های جهانی بدل کرد و در نتیجه تهدیدی بالفعل آفرید.

پیامدهای داخلی جنگ افغانستان نیز از نگاه نویسندگان روس اهمیت ویژه‌ ای دارد. بازگشت پنهانی تابوت ‌های سربازان، سانسور گسترده اخبار جنگ و ناتوانی حکومت در ارائه توضیحی قانع‌ کننده درباره اهداف و دستاوردهای مداخله، به ‌تدریج شکاف میان جامعه و حاکمیت را عمیق‌ تر کرد. لیافسکی و چرنیایف هر دو بر این نکته تأکید دارند که افغانستان به یکی از نمادهای دروغ ‌گویی رسمی و بی ‌کفایتی ساختار تصمیم‌ گیری شوروی تبدیل شد. این جنگ، همراه با مشکلات اقتصادی و رکود سیاسی، به شکل‌ گیری فضای انتقادی دهه ۱۹۸۰ انجامید؛ فضایی که زمینه ‌ساز اصلاحات گورباچف و در نهایت فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد. از این منظر، افغانستان نه ‌تنها یک شکست خارجی، بلکه عاملی در فرسایش مشروعیت داخلی نظام بود.

با وجود همه این تحلیل‌ها، یک نقطه مشترک در آثار نویسندگان روس و خارجی برجسته است: مردم افغانستان بزرگ ‌ترین قربانی این تجاوز بودند. مداخله شوروی ساختارهای اجتماعی این کشور را از هم گسست، خشونت را نهادینه کرد و چرخه ‌ای از بی ‌ثباتی آفرید که آثار آن دهه‌ ها بعد نیز ادامه یافت. اعتراف به این واقعیت از سوی نویسندگانی که خود بخشی از نظام شوروی بوده ‌اند، اهمیت ویژه ‌ای دارد؛ زیرا نشان می ‌دهد که نقد تجاوز شوروی صرفاً محصول روایت ‌های غربی نیست، بلکه نتیجه یک بازاندیشی درونی و دردناک است.

در جمع ‌بندی می‌توان گفت بررسی دیدگاه ‌های نویسندگان و تحلیلگران روسی نشان می‌ دهد که تجاوز شوروی به افغانستان، حتی از منظر بسیاری از نخبگان فکری خود شوروی، خطایی بزرگ و تاریخی بوده است. این مداخله نه به اهداف اعلام ‌شده دست یافت و نه امنیت و نفوذ پایدار برای مسکو به ارمغان آورد، بلکه به تضعیف شوروی، بی ‌ثباتی عمیق افغانستان و گسترش خشونت انجامید. بازخوانی انتقادی این تجربه از نگاه نویسندگان خارجی، به ‌ویژه روسی، اهمیتی فراتر از تاریخ ‌نگاری دارد؛ زیرا یادآور این واقعیت است که پذیرش خطا و مواجهه صادقانه با گذشته، شرط ضروری جلوگیری از تکرار فاجعه ‌های مشابه در آینده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *