از مدیریت همسایگی تا مهندسی بحران: نقش ارتش و استخبارات پاکستان در فرسایش ساختاری روابط با افغانستان

روابط افغانستان و پاکستان در سطح دولت‌ ها معمولاً با واژه ‌هایی مثل «همسایگی»، «تجارت»، «امنیت مرزی» و «پیوندهای قومی» توصیف می‌ شود، اما در عمل موتور اصلی فراز و فرود این رابطه نه در وزارت‌ خانه ‌های خارجه، بلکه در نهادهایی می ‌چرخد که منطق ‌شان دیپلماتیک نیست: ارتش و استخبارات پاکستان. وقتی یک رابطه میان دو کشور، به ‌جای قراردادهای شفاف و منافع متقابل، بر «مدیریت تهدید» و «کنترل میدان» بنا شود، طبیعی است که هر بار با تغییر موازنه داخلی افغانستان یا منطقه، این رابطه به ‌جای ترمیم، به سمت تخریب سوق داده شود؛ زیرا تخریب برای بازیگر امنیتی، ابزار قابل‌ کنترل‌ تری از سازندگی است.

نخستین نقش مستقیم ارتش و استخبارات در تخریب روابط، تبدیل افغانستان از «همسایه» به «عمق استراتژیک» بوده است؛ مفهومی که افغانستان را نه شریک برابر، بلکه فضای مانور برای رقابت بزرگ ‌تر با هند تعریف می ‌کند. در چنین چارچوبی، افغانستانِ مستقل و دارای سیاست خارجی متوازن، به ‌جای فرصت، به تهدید تبدیل می ‌شود. نتیجه این می‌ شود که هر نشانه ‌ای از تنوع ‌طلبی کابل در روابط خارجی – چه نزدیک‌ شدن به دهلی، چه گشودن مسیرهای تازه به آسیای مرکزی یا ایران – نه به ‌عنوان حق طبیعی یک کشور، بلکه به ‌عنوان «نفوذ رقیب» تعبیر می ‌گردد. این تفاوتِ تفسیر، روابط را از همان نقطه بنیادی مسموم می‌ کند: یک طرف «حق حاکمیت» می ‌بیند و طرف دیگر «تهدید امنیت ملی».

نقش دوم، مهندسی دائمی اهرم‌ های فشار است؛ مرز و تجارت در این میان به ابزار سیاسی تبدیل می‌ شوند. وقتی گذرگاه ‌ها بسته و باز می ‌شوند، اما منطق آن نه قواعد گمرکی و بهداشت و امنیت استاندارد، بلکه پیام ‌رسانی سیاسی است، اقتصاد به زبان تهدید سخن می ‌گوید. این شیوه، در کوتاه ‌مدت ممکن است امتیازگیری ایجاد کند، اما در بلندمدت اعتماد را می ‌سوزاند و طرف مقابل را به سمت جایگزین‌ سازی سوق می‌ دهد. از لحظه‌ای که کابل به این جمع‌ بندی برسد که تجارت با پاکستان «قابل پیش‌ بینی» نیست، طبیعی است که راه ‌های دیگر را جدی‌ تر دنبال کند. این یعنی ابزار فشار، به تدریج کارکردش را از دست می ‌دهد و تنها میراثش کینه و هزینه اجتماعی است؛ و همین کینه، خوراک موج ‌های بعدی بحران می ‌شود.

سومین نقش، تولید ابهام سازمان ‌یافته در مرز میان «دوستی» و «خصومت» است. نهادهای امنیتی پاکستان معمولاً سیاست را در قالب «تماس‌ های چندلایه» پیش می‌ برند: هم‌ زمان با حفظ کانال رسمی با کابل، کانال ‌های غیررسمی و میدانی را نیز فعال نگه می‌ دارند تا بتوانند در هر شرایطی، گزینه جایگزین داشته باشند. این چندلایگی باعث می‌ شود هیچ توافقی به معنای واقعی «نهایی» نباشد، چون همیشه یک لایه دیگر هست که می‌ تواند آن را دور بزند، تضعیف کند یا به تعویق بیندازد. برای طرف افغان، این تجربه شکل می‌ گیرد که امضای رسمی الزام ‌آور نیست و هر لحظه ممکن است میدان بازی را عوض کند. در چنین فضایی، دیپلماسی به جای حل اختلاف، به مدیریت سوء ظن تنزل می ‌یابد.

چهارم، ارتش و استخبارات با امنیتی‌کردن مسائل هویتی، روابط را به نقطه ‌های احساسی می‌ کشانند؛ نقطه‌ هایی که عقلانیت در آن دشوارتر عمل می‌ کند. خط فرضی دیورند، مسئله پشتون‌ ها، حساسیت‌ های قومی و تاریخی، همه موضوعاتی هستند که اگر در مسیر دیپلماتیک و حقوقی حل نشوند، به راحتی می‌ توانند به ابزار تحریک تبدیل شوند. هر بار که این مسائل به زبان برچسب‌ گذاری و تخطئه بیان می ‌شود – یا وقتی اعتراض‌ های محلی در دو سوی مرز صرفاً «تهدید امنیتی» تعریف می ‌گردد – فاصله اجتماعی افزایش می ‌یابد. در عمل، دستگاه امنیتی از این شکاف اجتماعی سود می ‌برد، چون شکاف، «نیاز به کنترل» را توجیه می ‌کند؛ و توجیه کنترل، بودجه و اختیار بیشتر می ‌آورد. این یک چرخه خود تقویت‌ گر است: بحران، بهانه کنترل؛ کنترل، تولید بحران تازه.

پنجم، مدیریت روایت و جنگ استخباراتی است. در روابط افغانستان و پاکستان، روایت غالباً از واقعیت مهم ‌تر می ‌شود، چون روایت می‌ تواند سیاست را جلوتر از حقیقت حرکت دهد. اگر در افکار عمومی پاکستان این تصویر جا بیفتد که افغانستان ذاتاً «ناهمکار» یا «پناه ‌دهنده» است، هر اقدام فشارآور توجیه‌ پذیر می‌ شود. اگر در افکار عمومی افغانستان این تصویر تثبیت شود که پاکستان همیشه به دنبال «دست ‌نشاندگی» است، هر گفتگو بی ‌معنا جلوه می ‌کند. استخبارات در چنین میدان‌ هایی معمولاً به ‌جای خاموش‌کردن آتش، آتش را «قابل ‌استفاده» می‌ کند: شعله را کنترل می ‌کند تا هم فشار بسازد و هم راه خروج را در اختیار خود نگه دارد. اما آتش روایت، برخلاف پرونده ‌های امنیتی، یک‌ بار که از کنترل خارج شود، خودش صاحب منطق می‌ شود و سیاست‌ مدار را هم اسیر می ‌کند.

ششمین نقش، تبدیل مسئله امنیت به مسئله حیثیت است. ارتش‌ ها وقتی وارد سیاست خارجی می ‌شوند، اغلب به ‌دنبال «بازدارندگی نمادین» هستند: نشان‌ دادن اینکه طرف مقابل نمی ‌تواند بدون هزینه عمل کند. این منطق، به ‌خصوص در پرونده ‌هایی مثل مرز و ترانزیت، خیلی زود به رقابت حیثیتی تبدیل می ‌شود؛ هر اقدام طرف مقابل «چالش» تلقی می ‌شود و پاسخ، برای حفظ آبرو لازم دانسته می ‌شود، نه برای حل مسئله. از این‌جا به بعد، حتی اگر راه‌ حل فنی موجود باشد، تصمیم ‌گیری سخت‌ تر می‌ شود، چون عقب ‌نشینی فنی به ‌عنوان شکست حیثیتی خوانده می ‌شود. همین ‌جاست که روابط دو کشور به سمت بن‌ بست‌ های تکرارشونده می ‌رود: مسائلی که می ‌توانست با کمی انعطاف حل شود، به «خط قرمز» تبدیل می ‌گردد.

در نهایت، تخریب روابط افغانستان فقط نتیجه تصمیم‌ های لحظه ‌ای نیست؛ نتیجه یک طراحی ساختاری است که در آن، ارتش و استخبارات پاکستان از رابطه با افغانستان «مسئله» می ‌سازند تا بتوانند نقش خود را ضروری نشان دهند. هر قدر رابطه عادی ‌تر و اقتصادی ‌تر شود، وزن نهادهای امنیتی در سیاست کاهش می‌ یابد؛ و هر قدر رابطه بحرانی ‌تر بماند، همان نهادها توجیه بیشتری برای حضور و تصمیم‌ سازی پیدا می‌ کنند. به همین دلیل، حتی وقتی دوره‌ هایی از تنش‌ زدایی آغاز می ‌شود، معمولاً به دیوار بی‌ اعتمادیِ ساخته ‌شده توسط منطق امنیتی می‌ خورد. راه خروج، صرفاً یک توافق جدید نیست؛ تغییر مرکز ثقل تصمیم ‌گیری از «میدان» به «نهادهای مدنی و اقتصادی» است. تا زمانی که کابل را باید از پشت دوربین امنیتی دید، نه از پنجره منافع مشترک، رابطه افغانستان و پاکستان از بحران تغذیه می ‌کند و بحران از رابطه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *